نازی دخترم قشنگ دخترم روز یکشنبه 1 تیر 93 ساعت 7 صبح از خواب بیدار شدیم به دوردونه ام صبحانه دادم هر سه مون با هم صبحانه خوردیم و بعد حاضر شدیم تا با بابامهدی بریم به سمت موسسه رنگین کمون. خیلی خوشحال بودی و کلی هم ذوق می کردی. بالاخره ساعت 8:5 دقیقه راه افتادیم رفتیم و ساعت 8:35 دقیقه رسیدیم رفتیم تو مریم جون و محمدصدرا رو دیدیم بعد بردمت به سمت کلاست بابایی رو بوسیدی و خداحافظی کردی و بعد رفتی تو کلاس و نشستی معلمتون خودش رو معرفی کرد. بعد من و بابا مهدی رفتیم دکتر و من بعدش برگشتم پیش تو مریم جون هم اونجا مونده بود کلاس که تموم شد گفتی مامان نریم بریم...